در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند، عارفی از کوچه ای می گذشت.
غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.
به او گفت: چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد، پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
عارف گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد،
و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم…