باورت نمی شود،افسوس میخوری به آن روزها، ای......
چقدر خوب بود.چه کسی مقصر است؟دیگر مهم نیست، شاید!
آخر در وقت رفتن چه فرقی میکند؟دیگر اعتمادی نیست!
راست گفتی!دیگر با هم شاد نیستیم . باز هم درست گفتی.
اما چرا؟تو نمیدانی چه کسی چوب حراج زدبه عشقمان؟
اما من میدانم و میگویم !تو چسبیدی به گذشته و من بیهوده به انتظار آمدنت، ثانیه ها را شمردم
هر بار فرصتی خواستی و بازهم نیامدی،
نخواستی که بیایی.آه چقدر دروغ گفتی به من به خودت!گفتی همه را رها کردم ،کردی؟ نکردی!
صداقت این چیزی بود که نداشتی،با خودت با من.
گفتی دعا کنم؟
دعا کردم
اما دعایم مستجاب نشد
من مال تو نیستم
و
تو مجبوری بدون من باشی!
متا سفم
حرفهای ما تمام ....
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!