
همه میدانید بیماران جذامی چهرههای خیلی دردناکی دارند، طوریکه هر کسی نمیتواند به آن ها نگاه کند. البته الان این افراد خیلی کم شدهاند و جلوی این بیماری تا حدود بسیار زیادی گرفته شده است.
ظهر یکی از روز های گرم ماه رمضان منصور حلاج از کنار خرابه ای که جذامی ها در آن بودند می گذشت جذامی ها در حال خوردن غذا بودند غذا که چه ! ته دیگ ها و پس مانده های غذای مردم بود.
یکی از آنها به منصور گفت بفرما ناهار منصور گفت مزاحم نیستم؟ گفتند نه و منصور با آنها مشغول غذا حوردن شد چند لقمه ای خورد .
جذامیان گفتند : دیگران بر سفره ی ما نمی نشینند و از ما می ترسند .
حلاج گفت : آنها روزه اند و سپس بلند شد تشکر کرد و رفت.
در راه دست به آسمان برد و گفت خدایا روزه ام را قبول کن !
یکی از دوستانش او را دید و گفت ولی من دیدم تو با جذامی ها داشتنی غذا می خوردی؟!!!
حلاج گفت : ما مهمان خدا بودیم ، روزه شکستیم ولی دل نشکستیم .
گفت آن منصور روزه بشکنم
به بود ، اما دلی را نشکنم !
آن جماعت غرق در یاد خدا
گشته و از هر تجلی شد جدا
من خدا را در خرابه یافتم
عشق میدادند و من میبافتم
ریسمان عشق او بر گردنم
گاه در گلزار و گه در گلخنم...