سخن از او هست و نیست
سخن از او هست و نیست
ذهن پر از یاد او هست و نیست
یادش را غریبانه به دوش می کشم
نگاهش را بی قرار فریاد می کشم
و چشمانش را بی صدا به آغوش می کشم
و اوست که هم هست وهم نیست...
پر می کشم به سوی خیال
و چه بی پروا در رویای کاذب خویش رها می شوم
هیچ نیست جز سکوت...
سکوت ... سکوت ... وباز هم سکوت...
وای که چقدر این سکوت مبهم را دوست دارم
و چه بی صبرانه فریاد غرق در این سکوت را
به انتظار می نشینم
هیچ نمی گویم...
دارم که بگویم
اما نباید گفت
شاید این سکوت زیباتر است
فریاد سکوتم را هیچ کس نشنید
یا کسی نخواست که بشنود
در خود شکستم
نابود شدم
باریدم...
و هیچ کس نفهمید که چه شدم...
نه ماه بودم، نه خورشید...
اما هیچ دلی سراغ مرا از آسمان تنهایی اش نگرفت
گویی ابرها هیچ اند
و فقط ابرند و باید ببارند...
و تنها باریدم...
خسته ام...
خسته از باریدن و تمام نشدن
خسته از بودن و نبودن...
اما باید رفت
آنکه رفت، رسید
پس باید رفت و رسید...
و شکوه و عظمت یک دنیا
هفت آسمان
و هفت دریا را دید
طعم شیرین پرواز در اوج هستی را چشید
و لذت پروانه بودن را با تمام وجود
در آغوش کشید...